انکس که درد عشق راا بداند اشکی براین سخن فشاند
این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند عشق تو جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از چند سال
روزی غبار مارا اشفته سوی باد
دردور دست دشتی از دیده ها نهان
بربرگ ارغوانی پیچیده با خزان
یا پای جویباری چون اشک من روان
پهلوی یکدیگر بنشانند مارابه یکدیگر برسانند
:: برچسبها:
شعر,
|